سکوتی مرگبار بار در اتاق است که مرا از تو دور میکند
فنجان چایی در دستان سردم به جوش می آید سنگینی نگاه تو را
از قاب عکس روی طاقچه حس می کنم اما
گرمی عشق تو را هرگز
گویی همچون پائیز تو از برگهای عشقمان خسته شدی
و مرا به حال خود رها کردی .
روزها پشت سر هم سپری و من همچون مرده ای متحرک چشم به راه تو
هستم. آری دیگر خبری از تو و دوست داشتنمان نیست
تنها همدم این روزهای من چراغی شده که شب و روز راه را برای
رهگذران خیابان روشن می کند
جوی آبی در پای درخت هر روز در حال رفتن چراغ را از تنهایی
در آورده و با او هم صحبت شد
آب دوستی خود را به همه برده و فریاد می زند .
اما تو نه به حرفهای من گوش دادی!!!!!!!!!
نه حرفی از عشق من به کسی گفتی.....